تمنای وصال
احساست ميكنم
در پستوی تنهایی خویش
ناگهان احساس بودنت میکنم..
احساس با تو بودن دارم..
هروقت و هرجا..
احساس اینکه دیگر تنها نیستم
کسی با منست که در کنارش در تنهایی ام شکل گرفته ام
تنهایی ام
برایم بودنی ست آزاد و رها از هر چیز
رها از هر چه جز
تو
و دل
و من
...
از تمام لذت های پوچ و گنگ و پستی که در بند خاکی بودن نگهت ميدارد
با قدرت عقل و با نیروی عشق و با همت دوست داشتن از همه چیز رهایی مي یابم
سخت است
اين دل گرفته است و ديگر بارانها هم بازش نمي كند
از همه تنهایی ها
از بی کسی ها
از نابرابري ها
از مشاهده نامردي ها
دردها
راهی که همه وجودت را در بند بودن خودش نگه داشته
و تو
به ماندن و نالیدن راضی نمی شوي..
تو
دستانت را به من بده
ديگر از حديث دلتنگي لبريزم
تو از شكوه دوري بي تاب
باز هم ميمانم
باز هم ميداني
بگذار
اتفاق خود در ما جاري باشد
اين تنهايي
تمناي وصال دارد...